(1)Miraculous legend
های:)
میخوام از این به بعد تو وب رمان بذارم^^
بزن بریم
پارت اول:
از زبان مرینت:
امروز آخرین روز تابستونه. از فردا باید بریم مدرسه.
امشب با آلیا و بقیه قراره یه موسیقی اجرا کنیم.خب آدرین و کاگامی هم به گروه پیوستن و از منم خواستن برای خواندن برم.
تیکی:مرینت!مرینتتتت!
مرینت:چی شده تیکی؟
تیکی:اینجا رو ببین!
تلویزیون:گیج نشید این فقط اخباره. مونارک داره آخرین حرف هاش رو میزنه:
مونارک:لیدی باگ و کت نوار! این آخرین نبرد منه چون بالاخره قراره پیروز بشم پس بهتره خودتون معجزه گر هاتون رو به من بدین وگرنه من و بزرگترین ارتش ابر شرور ها نابودتون میکنم!
مرینت:اَه اون دست بردار نیست تیکی.
تیکی:م.م...مرینت
مرینت:حالت خوبه تیکی؟
تیکی: راستش مرینت... من...من... من دارم یه قدرت رو حس میکنم.یه قدرت خیلی قوی!
ناگهان تلفن مرینت زنگ میخوره.
_الو؟
_سلام مرینت. کجایی؟جشن داره شروع میشه.
_ببخشید آلیا الان میام.
مرینت:فعلا باید بریم تیکی. بعداً در مورد این قدرت حرف میزنیم.
بعد مرینت به محل جشن میره.
مرینت:سلاممم. ببینید کی اومده!
آلیا:ملکه تاخیر؟
مرینت:آلیااااا-_-
آلیا:هه هه هه. خب حالا. عه ببین آدرین اومد.
آدرین از ماشین پیاده میشه. چهرش ناراحت به نظر میاد.
مرینت:سلاممم آدریننن!
آدرین:سلام مرینت.
مرینت:آدرین حالت خوبه؟
آدرین:آره،آره خوبم.
****
از آن طرف:
یک فرد ناشناس وارد موزه لوور میشه.
ناشناس:حالا که برق رفته راحت تر میتونم به چیزی که میخوام برسم!
*********
پایان پارت اول (:
خب چطور بود؟
ادامه بدم؟
منتظر نظرات شما عزیزان هستیم (:
فعلا بای بای ❤️